ღღღ جاده عشق ღღღ

تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق می خوانند و...

دقایق برای ساعتها نجوا می کنند....

ساعتها، روزها را به بازی می گیرند و....

روزها ،ماه ها را و ....

ماه ها..... سالها را

واین چنین می شود که ایام می گذرد

ومن روزهای بی قراری و دلتنگی و تنهاییم را

باهزار روایت بی الفبا از حضور تو ترسیم می کنم و...

می گویم:.

.

.

انگار همین دیروز بود






چــه زیبــاست وقتـی میفهمـی کسـی زیــر ایـن گنــبد کبــود

انتظــارت را میـکشـــــد چــه شیرین اســـــت

طعــم پیامکی کــه میگـــوید :
 
" کجایـی نگران شدم "






نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست... اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این
"نمایش"





امشب آرام نشستم...

زل زدم به دیوار...

غرق شدم تو یه سری فکـــر...

شایدم رویـــا نمی دونم ...

تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیس شده ....

به همین سادگی !!!



شاید! شعر همین است که من عاشق تو باشم و تو! با هر که می خواهی
 

 

نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !

تــــــــو بنویس ...

از دلتنگی هایتــــــ، از دردهایتــــــ ، از حــــرف هایت ...


از هرچه دلتـــــ می گوید !

بنویس برایـــــــــم...



دوستان شما بنویسید
نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...


گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...


گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت.








می گویند : شاد بنویس...!!
نوشته هایت درد دارند...!!
و من یاد مردی می افتم ، که با ویالونش...!!
گوشه ی خیابان شاد میزد...!!
اما با چشمهای خیس...!



نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

ایـن روزهـا،

بـا تـو،

بـه وسـعـت تـمـام نـداشـتـه هـایـم،

حـرف دارم…

امـا مـجـالـی نـیـسـت تـا بـنـشـیـنـی بـه پـای ایـن هـمـه حـرف،

دلـم تـنـگ اسـت،

فـقـط بـرای حـرف زدن بـا تـو…

دیـگـر نـمـیـدانـم چـه کـنـم، یـا چـه بـگـویـم…




خـسـتـه ام،

کـمـی هـم بـیـشـتـر… فـراتـر از تـصـورت…

سـخـت اسـت بـرایـم تـوصـیـفـش…

تـا بـه حـال نـمـیـدانـم،

دیـده ای درمـانـدگـی و بـی قـراری هـای من را یـا نـه…؟

بـغـض فـرو خـورده در گـلـویـم

بـهـانـه گـیـری هـای دل بـی قـرارم

و یـا…غـم نـهـفـتـه در نـگـاهـم،…

کـه بـه خـدا قـسـم،

هـیـچ یـک از ایـن هـا، دیـدن نـدارد…

باهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم . . .

کنــارت هستند ؛ تا کـــی !؟تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند …از پیشــت میروند یک روز ؛ کدام روز ؟

!وقتی کســی

جایت آمد …

دوستت دارند ؛ تا چه موقع !؟تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند ….میگویــند :

عاشــقت

هســتند برای همیشه نه ……فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود !و این است بازی باهــم بودن..

بیــــا

باید امشب جور دیگر نگریست

جور دیگر گونه ای دیگر گریست

و حالا من به آرامش خواهم رسید

اما بدون تو آرامشی که دیگران آن را به این نام میخوانند

اما من آن را فلاکتی میخوانم و بس

اینجا شادی برای من معنا ندارد

هنوز سردرگمم که آیا تورا فراموش کنم یا نه

آیا به امید روزی بنشینم که تو مرا میبینی یا نه


اینجا فقط تنهایی و غم و انتظار معنا دارد

تاریک است و بی روح

حتی پرنده ای در آن پر نمیزد

حتی صدای خنده ی کودکی شنیده نمی شود

فقط صدای ناله ی من گاه گاه بلند می شود

که تو را می خواند...!
نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

نگران دلتنگی هایم نباش

اینجا اگر سیل هم بیاید هیچ سکوتی شکسته نمی شود

و هیچ بغضی،در فریاد نمی ترکد

اینجا به ظاهر آرام است و هیچ تلاطمی رودخانه را به هم نمی ریزد

و هیچ صدایی گوش را نمی آزارد

پس

بیا و کنارم بنشین
بی آنکه نگران دلتنگی هایم باشی
نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

میگویند یک روزی هست ..

که چرتکـه دست میگیرند و حساب و کتاب میکنند ...

و آن روز تـــو باید تــــاوان آن چه با من کردی را بدهی!

فقط نمیدانم ....

تاوان دادن آن موقع تـــو ، به چه درد
من میخورد!؟!






ولو شده ام سر خیابان

در منطقه ی استحفاظی ِ یک مشت موش و گربه و سوسک و نکبت!

رد میشوند از کنارم

مردم ِ پرهیزگار!!

و دلسوز ترینشان

یک نخ
سیگار به طرفم پرت میکند!

مچاله میشوم، در خودم، در بی کسی ام، در تمام گند زار ِ زندگیم...

و هنوز منتظرم

نه منتظر دستی که از روی ترحم برایم مرحم لحظه ای پرت کند

منتظر دستی ام که دستهایم را بگیرد و تمام کند.... این همه حقارتم را!

نوشته شده در 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط عرفان رحيم زاده| |

روزی می رسـد بی تفاوتی هایت را

با جـای خالی ام حس كنـی

و شاید در دلت بـا بغض بگـویی

كــاش اینجــا بــود

آن وقت است که می فهمی

به خــاطـــــــرِ غرورت چقدر زود دیر شد.



از سرم که بیفتی,دست و پای غرورت خواهد شکست!

آن روز درد شکستن را خواهی فهمید....

روزی  که از چشمت افتادم را به یاد آر.




گاهی دلم می خواهد وحشــیانه

غرورت را پاره کنم!

قلب تو را در مشتم بگیرم و بفـشارم

تا حال مرا لحظه ایی بفهمی…!



لعنتی ســـلام مــــرا بــــــه غـــرورت برســــــان

و بـــه او بگــــو

بـهـــای قــــــامــت بــلنــــدش تــنــهــایـیـســـــت…!!




نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |


آهـــــــــــــــــــــای ســـــــــــــرنوشــــــــــت

اسکار حق توست سال هاست مــــــــرا

فیلـــــــــــــــــم کرده ای!!


 

 

خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ؟

دلم از کار افتاده...



برای قرصهایم لالایی می خوانم

تا به خواب روند و فراموش نکنند که،
خواب آورند نه یاد آور..!!!



اینجا زمین است ، زمین گرد است!

تویی که مرا دور زدی..

 فردا به خودم خواهی رسید!!!
حال و روزت دیدنیست.


 

حق با کشیش ها بود گالیله!

 زمین آنقدرها هم گرد نیست...

هر کس میرود دیگر باز نمیگردد...


 

 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

 

یادت هست مادر؟اسم قاشق را گذاشتی قطار,هواپیما,کشتی...

تا یک لقمه بیشتر بخورم.

یادت هست مادر؟شدی خلبان,ملوان,لوکومتیوران...

میگفتی بخور تا بزرگ بشی,آقا بشی,خانم طلا بشی...

و من عادت کردم هرچیزی را بدون این که دوست داشته باشم قورت بدهم...

حتی بغض های نترکیده ام را...

 

 

کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت !

آن وقت به او میگفتم:

یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم... .

 

 

تنها نشسته‌ ای ،

چای می‌ نوشی و بغض می کنی . . .
هیچ‌ کس تو را به یاد نمی‌ آورد !
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی و تو . . .
حتی آرزوی یکی نبودی..!!

 

 

َبرایم از بــــازار َیکــــ بغض خوبــــ بخــــر



نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ...



نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننـــد.َ


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

گرگها همیشه زوزه نمیکشند...
گاهی هم می گویند:
دوستت دارم...
و زودتر از آنکه بفهمی بره ای ، میدرند خاطراتت را...
و تو میمانی با تنی که بوی گرگ گرفته...!

 


 تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند

گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند...

عاشق که شدی کوچ  میکنند!


 


از چوپانی پرسیدند: دنیا را توصیف کن

گفت:

وقتی پشم گوسفندان را چیدم

تنها چیری که دیدم ، یـــــک گله گــــــرگ بود...


 


 تازگی ها

آدمها، آدم می درند

و گرگ های بیچاره بیکار شده اند ...


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

بـوی گنـدِ خیـانت تمـامِ شـهر را گـرفتـه

 

مـردهـایِ چشـم چـران ، 

 

زن هـایِ خـائـن ،

 

 دخترهای شهــو تی و پسرهای شهـو تی تر

 

پـس چـه شـد ؟

 

چیـدنِ یــک سیـب و اینـهمـه تقـاص ؟

 

بیچـاره آدم .. بیچـاره آدمیتــــــ .


 

هی تــــــ ـــــــو...

 

دلـــ ـت کـــه پیش من باشد و تنـــــت در آغـــوش دیگری ...

 

هـــزار خطبــ ـه عقد هم کـــه بخوانند باز هــــم این

 

فاحشگیــــــــو هرزگیــست...



هرچه ها میکنم گرم نمیشود خاطرم


بوی تعفن  خیانت از دهانم میآید


هــــــــــا….


خاطر من و خیال تو  و  خیل  خیانت


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

كجاى دنیام...؟؟؟

كجاى دنیا ایستاده ام؛

كه دیگر نه آفتاب گرمم میكند

و نه مهتاب سرد...

كجاى دنیا نشسته ام؛

كه دیگر نه دیوان شاملو آرامم میكند

و نه لیوان مقعر...

نمیدانم كجا هستم

هر كجاى دنیا هستم گویى یك نفر...

دار و ندارم را با خود به یغما برده است!

دیگر کمتر اشـــک می ریزم ...

دارم بُزرگ میــشوم یا سنـــــگ ...؟!

نمی دانم ..!



می خندم!...

دیگر تب هم ندارم...

داغ هم نیستم...

دیگر به یاد تو هم نیستم.

سرد شده ام.

سرد سرد...

نمی دانم

شاید...

شاید دق کرده ام!!!

کسی چه می داند...


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

کـــو ر بــاش بانـــو ...

نـگاه کـه مـی کنـی، مـی گوینــد: نـخ داد!

عـبوس بــاش بانــــو ...

لبــخند کـه مـیزنـی، مـی گـوینــد: پـا داد!

لال بــاش بانــــو ...

حـرف کـه مـی زنـی، مـی گوینــد: جـلوه فـروخـت!

شـاید دسـت از سـرمان بردارنـد ...

شـــــاید !!!



بانو ...

زیادی خوب که باشی

برایشان عادی میشوی

تکراری میشوی!

تاریخ انقضایت زود سر خواهد آمد ...

مهرت

وفایت

نجابتت

خوبی ات

وظیفه خواهد شد ...


 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

خوش به حالت فاحشه.....


از همان اول ميداني از تو چه ميخواهند...


خوش به حالت که کسي تو را با حرف هاي عاشقانه


خام نميکند...


خوش به حالت که از همان اول ميداني آدم هاي کنارت


موقتي هستند و با


طلوع خورشيدي ترکت ميکنند...


 خوش به حالت که هيچ وقت انتظارشان را نميکشي


 و ميداني شايد براي شب ديگرشان ,فاحشه ي ديگري را


در آغوش داشته باشند....


من فاحشه نبودم هيچ کدوم از اين ها را هم نميدانستم


شايد براي همين است که حالا معشوق


من هم در



آغوش
تو ميخوابد!...


نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

اگر تو نبودی ...


اگر اصلا نبودی ...


من حتما خودم را زندگی می کردم ...


چشم هایم را می بردم خیابان گردی ...


آرزوهایم را می بردم خرید ...


به کافه های زیادی سر می زدم ...


با آدم های جورواجوری قرار می گذاشتم


و هی خیال هایم ...


چشم هایم ...


انگشتهایم ...


آواره ی این کلمات لعنتی نمی شد .


اگر تو نبودی ...


هر شب یک ساعت مشخص می خوابیدم .


هر صبح میرفتم سرکار...


و گاهی شاید راهپیمایی می کردم ضد استعمار ...


آن وقت آسمان


فقط یک آسمان بود ...


باران فقط باران ...


و هر درخت فقط یک درخت ...


و به من چه مربوط


مرغ های مهاجر وقتی رفتند, بر می گردند یا نه؟


اگر تو نبودی مدت ها ...


سهم سایه ها را کنار می زدم ...


و میدانستم یک وقتی سرم را راحت خیلی راحت


می گذارم زمین ...


و بی "هراس"شاید وقتی دیگر


سرد می شوم ...


اگر نبودی ...


زندگی فقط یک کلمه بود ...


و من در خلوت های بی خودی ...


این همه


نمی مردم ...

 

نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:7 توسط عرفان رحيم زاده| |

 

حسم کن عزیزم

 

 

 

نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:حسم كن,ساعت 1:29 توسط عرفان رحيم زاده| |

 

تمام عشقت را خرج معشوق نکن...

 

بهترین هم که باشی...!!

 

 

عطسه کردنت میان حرفهایش را بهانه

 

میکند....!!

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط عرفان رحيم زاده| |


من میروم... باورکن میروم.. 

          

                               اما...


                         دلم برای به جهنم گفتن هایت تنگ می شود...

 

   

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |


کـاش مـی فـهـمیـدی ....


قـهـر میـکنم تـا


دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:


بـمان...



نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛



و آرام بـگویـى:



هـر طور راحـتـى ... !

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |


 


بــــــــوسیدن

قول ماندن نیست شروع با هم بود

 

      نه    درک هم

را فهمیدن و حـــــــــــس به هم رسیدن

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ
ﺑﺪﻭﻧﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩﺕ


ﺍﻣﺎ ﻧﺘﻮﻧﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨ


ﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻧﻪ ﻓﮑﺮﺷﻮ

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |

http://www.speakfa.com/i/attachments/1/1332360912985951_large.jpg

حَقیـــــــقَت تَلـــــــخ اَســــــــت ،

اَمـــــــــا نــــَــــــه بــــــــه تَلــــــــخـــــیِ تَنــــــــهایــــــ

تَنــــــــهایـــــی ســـَــــخت اَســــــــــت ،

اَمـــــــــا نــــــَـــه بـــــــه ســـــَـــختـــــیِ جـــُــــــנایــــــــی . . .

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |

قیچـــی یـــادت نَـــرَود،

مـــــی‌خواهَـــم هــر روز اندیشــــه‌ هایـــم را ســــانسُـــور کنـــم

آيـْڪُـפּכּِ رُפּيـآےِ مَـכּْ(✿◠‿◠)

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |

x845i34ptu9r2mwt3qei.jpg


نالیـــــــدن از ایــــن فاصــــله ها کــــار قلـــم نیســـت


در خــــانه ی مـــا جـــز غـــم دوری تـــو غـــم نیســـت


افسانــــه نــــگو چگـــونه دســـت از تـــو کشـــم؟؟؟؟


مـــن عاشـــق چشــــمان تـــوام دســـت خـــودم نیسـت

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |

عکسهایم را قیچی میکنم ..

نیمه های تو را برای فراموش شدن خاطره ها ،

نیمه های خودم را برای درس عبرت نگه میدارم ............

در همه عکسها گوشه ای از من جا میماند ...

با تو .. دستی ، پایی ، چشمی ، تنی ..

اما کیست که نداند "دلم" را پیش تو جا گذاشته ام ........... 

کنار همه عکسهایت ، یاد هایت ، یادگاریهایت ..

"دلم" را هم ضمیمه میکنم ........ 

بعد از اینکه عکسهایت را با عشق تازه ات دیدم باید

وصله های دلم را هم از تو جدا کنم

...نمیشود در عکس دو نفره سه دل باشد ..


نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:5 توسط عرفان رحيم زاده| |



عشق یعنی حس غریبی که میگه تورو میخوام...

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |



یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا
تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش
دل شکسته گوشه هایش تیز است
مبادا دل و دست آدمی که روزی
 دلدارت بود زخمی کنی به کین
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صبور باش و ساکت...
نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |



با خدا باشو پادشاهی کن,بی خدا باشو هر چه خواهی کن
نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |




دلم میخواد عاشق شم
آخه فکرت شده دنیام
اگه عاشق شدن درده
من این دردو ازت میخوام
نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |



این حقم نیست,این همه تنهایی

وقتی تو اینجایی,وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست,حق من که یه عمر با تو بودم اما

با تو روز خوش ندیدم...


نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |


مست بگو,راست بگو

تا شب یلداست بگو

تا نفسی هست بگــو

هرچی دلت خواست بگــو


نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |



باورم نیست که تو رفتی,گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی,همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم,شبای دلواپسی رووو؟؟!
تو ندیدی سوختنم رو,تب تند بی کسی رو

نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |


آبنباتی ترین روز سال را با شیرین ترین ماچ عمرم

به خوشمزه ترین شکلات عمرم تبریک میگم

شکلات من ولنتاین مبارک


نوشته شده در 10 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:4 توسط عرفان رحيم زاده| |


Power By: LoxBlog.Com