ღღღ جاده عشق ღღღ
یادت هست مادر؟اسم قاشق را گذاشتی قطار,هواپیما,کشتی...
تا یک لقمه بیشتر بخورم.
یادت هست مادر؟شدی خلبان,ملوان,لوکومتیوران...
میگفتی بخور تا بزرگ بشی,آقا بشی,خانم طلا بشی...
و من عادت کردم هرچیزی را بدون این که دوست داشته باشم قورت بدهم...
حتی بغض های نترکیده ام را...

کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافت !
آن وقت به او میگفتم:
یقه را آنقدر تنگ بافته ای که بغض هایم را نمی توانم فرو دهم... .

تنها نشسته ای ،
چای می نوشی و بغض می کنی . . .
هیچ کس تو را به یاد نمی آورد !
این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی و تو . . .
حتی آرزوی یکی نبودی..!!

َبرایم از بــــازار َیکــــ بغض خوبــــ بخــــر
نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ...
نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننـــد.َ
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در 11 اسفند 1391برچسب:, ساعت
16:7 توسط عرفان رحيم زاده| نظر بدهيد |
Power By:
LoxBlog.Com |