ღღღ جاده عشق ღღღ
نیمه شب آواره و بی حس و حال
از جدایی یک دو ماهی می گذشت
آن نظر بازی، آن اسرار را
تورا گم کرده ام امروز ... و حالا لحظه های من گرفتارسکوتی سرد وسنگینند. و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند، نمی دانی چه غمگینند ... چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو نمیدانم چه خواهد شد ؟؟؟ پرازدلشوره ام، بی تاب و دلگیرم کجا ماندی که من بی توهزاران بار درهرلحظه می میرم !!
عشق آنچه را دوست دارد تیره نمی سازد چون در پی تصاحبش نیست، لمسش می کند بی آنکه به تصاحب خود درش آورد ... آزادش می گذارد تا بیاید و برود نگاهش می کند که دور می شود با گام هایی چنان سبک که شنیده نمیشود، ستایش ناچیزها، تمجید ناتوانی ها ... عشق می آید، عشق می رود اما به زمان و خواست خودش نه زمان و خواست ما !! برای آمدنش تمامی آسمان تمامی زمین و تمامی زمان را می طلبد، در حصار نمی گنجد حتی حصار معنی، حتی به خوشبختی بسنده نمی کند عشق رهایی است، خوشبختی و رهایی به یک راه نمی روند، رهایی با شادی همراه است و شادی چونان نردبانی در قلب ما، بالایمان می برد خیلی بالاتر از جایی که ما هستیم یا خود عشق هست، جایی که دیگر هیچ چیز دریافت کردنی نیست، و سوالی باقی نمی ماند از پرنده ای که آوازش را می خواند کسی نمی پرسد چرا آواز میخواند ... از کتاب ستایش هیچ شعری از " کارول آن دافی " شاعر انگلیسی نخستین زنی که به مقام ملک الشعرایی انگلیس رسیده است و به زودی توسط خانوم فریده حسن زاده - مصطفوی در کتاب مجموعه أشعار عاشقانه در دست انتشار نشر نگاه به چاپ خواهد رسید ...
هر شب مرا با خود میبری ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست، من همانم!
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم زیرا به چشم خویشتن دیده ام که این کلمه چون زنان آوازه خوان سنگ فرش خیابان ها را پی می گیرد و در میدان های بزرگ شهر چون روسپیان به هوس آلوده و چون جذامیان از شهرها می رانندش ... نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم زیرا شنیده ای که این کلمات در میکده ها همراه با هذیان مستان به لفظ می آید ... هنگامی که سخن دوستت دارم در خیابان های کلام گریزان می گردد مردم به آن حمله ور و سنگسارش می کنند و آن گاه به آسایشگاه روانی رهبری اش می کنند ... زیرا سخنی که بین لبانم برای نثارت برگرفته ام پاکیزه و شفاف چون پروانه ای از نور است و هرگاه که لبانم را ترک کرد به سوی دشت های سکوت پرمی گیرد ... زیرا نمی خواهم در پرگرفتن این سخن به سویت، دوستان دشمن با تعریف ها و بذله گویی شان آلوده اش کنند ... نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم اما قادرم دوستت دارم را به آرامی وقتی تو در خوابی با تمام وجودم بالای پیشانی ات کتابت کنم تا سرانگشتان رؤیاهایت آن را برگیرند ... از جنگل سبز چشمانت عبور می کنم و عاشقانه به باغ دلت پناه می آورم و وجود شقایق های سرخ را همچو ستارگان آسمانی باور می دارم و مانند نگین های درخشنده رهسپار آسمان آبیت میشوم... نازنینم، امشب به سراغت خواهم امد و تمام عشقم را در دستانت خواهم گذاشت، ای که همه وجودت هستی من است و ای که همه خوبی هایت را در وجود خود احساس می کنم همیشه صدای مهربانت در ذهنم تداعی می کنم، امشب از جنگل سبز چشمانت خواهم گذشت و همیشه نگاه زیبایت را در اعماق قلب خویش زنده نگاه خواهم داشت... ای خاطره سبز من با تمام وجود گلبرگ های یاس عشقت را آبیاری خواهم کرد، همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و در تاریکی شب عاشقانه به تو می اندیشم... خالی تر از سکوتم ، از ناسروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمیست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار باران که می بارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون می شود و شعله های سرکش این میل جانم را میسوزاند. تو نیز عاشقتر و شیداتر... تو نیز مخمور و مست... ...
پای بـر سینـه ی ایـن راه زدیـم
پای کوبـان، دسـت در دسـت گذر می کردیـم
گویـی اما تـه این راه دراز
دزد شبـگیر جنـون منتظر اسـت
من و عشـق و تـو و ایـن راه دراز
همه روز و همه شـب
در پی یافـتن سایـه درختـی، آبی
در سکـوت غم تنـهایی خـویش
بیـن هر ثـانیه را
لا بـه لای سخـن و قافـیه را می گشتیم
در غم عشـق تو مـردم امـا
این صـدای ضـربان و تـپش قلب ره عشـق هنوز
از قدم های بلنـد من و تـوست
دل من بـا دل تـو...
دوش بـر دوش هم از حادثـه ها می گـذریم
می نشیـنیم به کنجی، در این بادیه ی عشـق و جنـون
و نـهال دلـمان
که به هم کـاشته بودیم از عشـق
همه عشـق و همه عشـق
دور از غـارت باد سـحری
با دو چـشم ترمان جـان گیرد
آری آری دل من بـا دل تـو...
می رسم من به تو یـک روز اما
گفتنـش دشــوار اسـت
کـه کـجا؟ کی؟ بـه چـه اندیـشه؟ ولی
من به دیـوار سرای دل و ذهن
نـقشی از حـرف بـزرگی دارم:
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیـدن هنر گــام زمان است
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
یک دو ماه از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن دو چشم مست آهووار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
آمدو هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دل بستگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو ذورق بان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
خوبی او شهره ی آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی نهاد
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر نا گاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه ی خون من است
بخت بد وین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت ، فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل نبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است
میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی
هرشب مرا به اوج میبری
می رسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود...
ما یکی شده ایم با هم
همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من ...
همیشه می گویم تو تا ابد برایم یکی هستی
یکی که عاشقانه دوستش دارم، یکی که برایم یک دنیاس ...
دنیای زیبایی که درون آنم
ببین که حالم، حال همیشگی نیست
اینجا، همینجایی که هستی باش، که قلبم بدون تو زنده نیست
ما عاشقانه مانده ایم برای هم، من برای تو هستم و تو برای من،
تمام نگاهت را هدیه کن به چشمان عاشق من ...
هر زمان فکر بی تو بودن میکنم نفسم می گیرد،
اگر نباشی قلبم بی صدا میمیرد، مثل حالا باش،
مثل حالا عاشقانه دوستم داشته باش
نه اینکه فردا بیاید و بیخیال ما باش ...
گفته بودم که با تو نفس می گیرم
گفته بودم با تو در این زندگی تنها رنگ عشق را می بینم،
رنگی به زیبایی چشمانت
اگر دست خودم بود دنیا را فدا می کردم برای همیشه داشتنت
تو را با هیچکس عوض نمیکنم، عشقت را همیشه
در قلبم می فشارم و به داشتنت افتخار میکنم ...
تو را که دارم دیگر تنهایی را در کنارم احساس نمیکنم
غم به سراغم نمی آید و دیگر به جرم شکستن اعتراف نمیکنم!
ما یکی شده ایم با هم، گرمای زندگی با تو بیشتر می شود
و اینجاست که دیوانه می شود از عشقت دل عاشق من ...
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
ای که تمام خاطراتم در قلب سبز و زیبایت تداعی می شود، امشب از آسمان نیلی دلم با تو سخن می گویم و بارها نامت را به زبان می آورم ستارگان را همچو مرواریدهای درخشان به تو تقدیم میکنم و همچو آهوی خسته به جنگل سبز چشمانت پناه خواهم آورد...
زیر باران می روم و خیره به آسمان آرزو میکنم :
ای کاش کنارم بودی دلارام من،
زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم ...
عاشق تر از همیشه، شیداتر و دیوانه تر...
فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی...
شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید...
آری رها... رها از همه بندهای این جسم و این عالم،
رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع...
رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده...
اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
Power By:
LoxBlog.Com |