ღღღ جاده عشق ღღღ
مست بگو,راست بگو تا شب یلداست بگو تا نفسی هست بگــو هرچی دلت خواست بگــو
این حقم نیست,این همه تنهایی وقتی تو اینجایی,وقتی میبینی بریدم این حقم نیست,حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو روز خوش ندیدم...
پای بـر سینـه ی ایـن راه زدیـم
پای کوبـان، دسـت در دسـت گذر می کردیـم
گویـی اما تـه این راه دراز
دزد شبـگیر جنـون منتظر اسـت
من و عشـق و تـو و ایـن راه دراز
همه روز و همه شـب
در پی یافـتن سایـه درختـی، آبی
در سکـوت غم تنـهایی خـویش
بیـن هر ثـانیه را
لا بـه لای سخـن و قافـیه را می گشتیم
در غم عشـق تو مـردم امـا
این صـدای ضـربان و تـپش قلب ره عشـق هنوز
از قدم های بلنـد من و تـوست
دل من بـا دل تـو...
دوش بـر دوش هم از حادثـه ها می گـذریم
می نشیـنیم به کنجی، در این بادیه ی عشـق و جنـون
و نـهال دلـمان
که به هم کـاشته بودیم از عشـق
همه عشـق و همه عشـق
دور از غـارت باد سـحری
با دو چـشم ترمان جـان گیرد
آری آری دل من بـا دل تـو...
می رسم من به تو یـک روز اما
گفتنـش دشــوار اسـت
کـه کـجا؟ کی؟ بـه چـه اندیـشه؟ ولی
من به دیـوار سرای دل و ذهن
نـقشی از حـرف بـزرگی دارم:
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیـدن هنر گــام زمان است باران که می بارد، میل در آغوش کشیدنت و بوسیدنت افزون می شود و شعله های سرکش این میل جانم را میسوزاند. تو نیز عاشقتر و شیداتر... تو نیز مخمور و مست... ...
باورم نیست تو نباشی,همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم,شبای دلواپسی رووو؟؟!
تو ندیدی سوختنم رو,تب تند بی کسی رو
دلم میخواد عاشق شم
آخه فکرت شده دنیام
اگه عاشق شدن درده
من این دردو ازت میخوام
با خدا باشو پادشاهی کن,بی خدا باشو هر چه خواهی کن
یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا
تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش
دل شکسته گوشه هایش تیز است
مبادا دل و دست آدمی که روزی
دلدارت بود زخمی کنی به کین
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود
صبور باش و ساکت...
عشق یعنی حس غریبی که میگه تورو میخوام...
زیر باران می روم و خیره به آسمان آرزو میکنم :
ای کاش کنارم بودی دلارام من،
زیر این باران دوشادوش هم و دست در دست هم ...
عاشق تر از همیشه، شیداتر و دیوانه تر...
فارغ از همه بایدها و نبایدهای عالم، فارغ از حس پشیمانی و پریشانی...
شاید مست مست، شاید مدهوش و مخمور، شاید...
آری رها... رها از همه بندهای این جسم و این عالم،
رها از همه خط قرمزها و تابلوهای ممنوع...
رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده...
اندکی عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
خالی تر از سکوتم ، از ناسروده سرشار
حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار
انبوهی از ترانه، با یاد صبح روشن
اما... امید باطل... شب دائمیست انگار
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
وقتی که شکل خورشید، نقشی ست روی دیوار
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد
پرواز را پرنده! دیگر به ذهن مسپار
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
از پوچ پوچ رویا، تا پیچ پیچ کابوس
از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
Power By:
LoxBlog.Com |